محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

13/ مرداد/90

این هم یک روز تعطیل تو خونه ( به روایت تصویر) و مانی بیچاره... از لنگه دمپایی مانی گرفته تا.... حالا دیدید امروزم چطورم گذشت؟؟؟؟!!!!!!......کلی شیطنت کردی..و هرچی رو که دوست نداشتی انجام بدی میگفتی نخایام یعنی نمیخوام و من کلی میخندیدم.به بستنی هم میگی بَبَسی . بیسکویت ها رو خرد میکردی رو فرش، بعدش هم جارو دستی رو میاوردی که تمیزش کنی و برعکس بیشتر پخش میکردی. یکبار هم که ایستادی رو صندلی کامپیوتر و با سر افتادی و دندونات درد گرفت و خدارو شکر چیزیت نشد. یک کم غذا خوردی و دوش گرفتیم ( با اعمال شاقه) چون بابایی نبود بیاد کمک. بعدش هم عصری خوابیدیم تا دیر وقت. امروز اولین روزی بود که بعد مدتها روزه گرفتم....
16 مرداد 1390

14/ مرداد/90

جمعه و یک روز ماه رمضونی بسیار خسته کننده و طولانی و گرم ..... و ما همش میخواستیم بخوابیم و شما هم شیطنت میکردی و با اسباب بازیهات سرگرم بودی: محیا در حال پوشیدن پاپوش بچگی: گاهی هم میرفتی تو سبد اسباب بازیها....واقعا بزرگ که بشی به این کارات میخندی.. تازه درش رو هم میبندی... بالاخره ساعت ٥ بود که خیلی کلافه شدم و با هم رفتیم خونه ایمان و رامین. اما اونجا سرم گیج رفت و بزر خودم و رسوندم خونه و بابایی اومد کمک و بردت بالا. سر افطار هم که با خوردن اولین چایی، فشار خونم رفت بالا...گویی بدنم باورش نمیشد.. یک کم دراز کشیدم تا خوب شدم. خدایا خودت کمک کن تا بتونیم تو این روزهای گرم و پر مشغله روزه مونو بگیری...
16 مرداد 1390

12/ مرداد/90

دیشب بعد مدتها تو اتاق خواب خوابیدیم. آخه بابایی واسه سحری بیدار میشه و نمیخواد شما بدخواب بشی. صبح که به طلب شیر ازجات بلند شدی، اول از جاییکه بودی تعجب کردی و بعدش هم از لباس نوعت...بهت گفتم که فرشته مهربون دیشب اینارو به تنت کرده. کلی ذوق کردی و اومدی مهد و به رویاجون نشونش دادی... این هم محیا با درسا که کله صبح بدلیل کثرت بجه ها مجبور بودین دوتایی روی یک صندلی بشینین: محیا و درسا در سلف مهد منتظر صبحونه: ظهری هم چندتا عکس با پرنیا انداختم واست: بعد رفتن به خونه کلی تا عصر خوابیدیم و برای افطار و سحری آشپزی کردم   ...
15 مرداد 1390

9/ مرداد/90

صبح مثل روزهای گذشته اومدیم دانشگاه. درسا هم امروز اومده بود و تا دیدیش یاد دعوایی که دو هفته پیش، روز آخری با هم کردین افتادی و بداخلاق شدی. کاش همه کارهای خوب و حرفهای من هم تو اون مغز کوچولو و باهوشت میموند تا کمتر اذیتم میکردی. پرنیا و پویا هم هر کدوم یک گوشه مهد تو بغل ماماناشون نشسته بودن و قصد جدایی نداشتن... این هم یک عکس چون دلم خیلی زود واست تنگ شده برگشتنی تو ماشین از لج، گوشواره هاتو درآوردی و انداختی کف صندلی و من متوجه نشدم. وقتی تو خونه دیدم هر دوش نیست شوکم زد. سریع به رویا جون خبر دادم اونهم چیزی نمیدونست. دنیا رو سرم خراب شد. این پنجمیش بود. تا اینکه بابایی زنگ زد که بریم شرکتش تا ارزاق ماه رمضون رو با م...
12 مرداد 1390

11/ مرداد/90

خبردار شدیم که امروز اول ماه رمضونه...مهم اینه که همیشه توش خیر و برکته...اصلا جو خونه و کاری ما عوض شده. ماه رمضونها هم خیلی خوش میگذره ها....مخصوصا تو شمال که امسال بعید میدونم بشه بریم... بابایی که دیشب دیر وقت اومد و دلش واست تنگ شده بود صبح بغلت کرد و تا پایین پله ها نازت کرد و گذاشتت تو ماشین.. منم آوردمت مهد و تا تو کلاس خواب بودی.... ظهرکه اومدم دنبالت چندتا عکس قشنگ ازت انداختم:  بادوستات، پرنیا و هانا: تو ماشین خوابت برد. چهارطبقه رو درحالیکه خواب بودی بردمت بالا. کلید رو انداختم تو در و با خود گفتم آخ جون تا 5 دقیقه دیگه من هم کنارش خوابم....اما.... اما در باز نشد و کلید تو جاش شکسته ب...
12 مرداد 1390

10/ مرداد/90

امروز اول ماه رمضونه (؟؟؟) و من هم زود شما رو از شیر گرفتم تا بتونم امسال رو روزه بگیرم. حس عجیبی دارم. سبکتر هستم و عاشقتر....مخصوصا اینکه هر سال، روز ده مرداد، برام یادآور تلخ روز ده مرداد سال 84 است که خواستم به این روز برسم و نرسیدم... بگذریم.... امروز روز جهانی شیر مادر هم هست و من از اینکه فقط 14 ماه به شما شیر دادم کمی نگرانم که نکنه آسیبی ببینی. البته خیلی خوب غذا میخوری و تا حالا که شواهد نشون میده، گرفتن شیر بنفع هردومون بوده... امروز ساعتهای اداری تغییر کردن و ما باید ساعت 13:30 تعطیل کنیم. البته من ساعت یک میام دنبالت تو مهد. به قول گفتنی نیومده رفتیم. کاش ماه رمضونو تعطیل میکردن. آخه دانشگاه خبری نیس. ال...
11 مرداد 1390

درسا

درسا مامانش تو عکس گرفتن تنبله. من ازش عکس گرفتم. حالا مامان درسا میتونه ازینجا کپی کنه و بذاره تو وبلاگ خودش!!!! بمیرم برای درسا با چنین مادر تنبلی... دختر به این خوشگلی، با اون چشای رنگی.... دوسالشه، اما مامانش یکی دوتا عکس از 6ماهگیش داره. هی واسه اونا قابهای مختلف میذاره، هی میچسبونه به وبلاگش. طفلی درسا اصلا وبلاگ نخواست... این هم یک عکس به روز درسا یعنی دیروز... ...
11 مرداد 1390

ماه رمضان

بـاز هـوای سحرم آرزوست / خلوت و مـژگان تـرم آرزوست شکوه ی غربت نبرم این زمـان / دست تو و روی تو ام آرزوست  . . . امروز اولین روز ماه خداست و رمضان امسال برام حس عجیبی رو به دنبال داره. منی که از کودکی روزه هامو ادا میکردم، طی سالهای اخیر به دلایل مختلفی از این نعمت بی بهره بودم. بارداری، شیردهی و شکستن دستم...و حتی نتونستم قضاش رو ادا کنم و تمام تلاشمو میکنم تا ادا بشه و  شما دختر گلم اگه زمانی که داری اینها رو میخونی و من تو این دنیا نبودم بدون مادرت برای اینکه شما سالم به دنیا بیای و سالم شیر بخوری، داره اون دنیا جواب پس میده. اما من میدونم که خدای مهربون بخاطر این گناه قشنگ، هیچ مادر مهربونی رو عذاب نمیکنه. بیا از هم...
10 مرداد 1390